نامه ها یک روز بادبادک میشوند :)



از روزام بخوام بگم اینجوریه که همه چیز هست و یه چیزی نیست . کمه .

یه گمشده دارم انگار میون آدما . میون کسایی که دوستشون دارم ولی حالم باهاشون خوب نیست .

شدم معلم کلاس چهارم . خانوم معلمشونم و شیرین ترین حس این روزا برام سر کلاساشون رقم میخوره . پاکی و صافی و صداقتشون دلمو میبره

شبایی که فرداش باهاشون کلاس دارم انقدر با خودم کلنجار میرم، دانسته هامو زیر  و رو میکنم، کتابشونو مرور میکنم

ولی هر بار که از در کلاسشون وارد میشم، برام مثل لحظه ی اول اضطراب آور  ولی قشنگه

 هر دفعه اونان که بیشتر و بیشتر به من یاد میدن و ازشون درس میگیرم.

یه روزایی میشینم به سکانس سکانس زندگیم فکر میکنم، اتفاقا و بالا پایینا.

هر دفعه بیشتر میفهمم که اندازه ی یه نفسش دست من نبوده و هر روز بیشتر از دیروز خدا فیلنامشو توی زندگیم اجرا کرده .

و خب . ازش ممنونم . بیشتر از هر موقع و هر لحظه ی دیگه ای .

 

پ.ن : میخوام دوباره نوشتن رو شروع کنم 

توی کلاس نویسندگی گفته بود برای شروع، کلمات رو بریزین وسط و بنویسین

برای این پست همین کارو کردم و ممنونم که اینجا هنوز هست :)

 



این روزا که انقدر قمر در عقرب شده و از این و اون خبرای بد میشنویم و قیمتا روز به روز بد و بدتر میشه و فاصله ی طبقاتی دیگه انقد زیاد شده که قشر متوسط کم کم رو به نابودیه . ما چه کاری از دستمون برمیاد؟ چیکار باید بکنیم؟ بشینیم و دست روی دست بذاریم و نوچ نوچ کنیم؟ غر بزنیم؟ انرژی منفی باشیم؟ یا اینکه نه . در حد توان هرچند اندکمون . با کوچک ترین کارا گره ریزی از زندگی یه آدم دیگه باز کنیم؟ 

امروز یکی بهم میگفت با چه انگیزه ای این پیجو زدی و داری این کارا رو میکنی ؟ توی اینستا این همم پرررر شده  از این کارا و فروش اینجور چیزا! حالا که چی؟! حقیقتش یه لحظه دلم خیلی خالی شد . ولی یادم اومد که من دلم نمیخواد فقط دست رو دست بذارم و نوچ نوچ کنم یا در بهترین حالتش بشینم و غصه ی اینو اونو بخورم . هیچ بضاعت خاصیم ندارم که اونجور که دلم میخواد به کسایی که واقعا مشکل دارن یه کمک مالی مستقیم بکنم . پس باهم {ما وشما:) } نیت کردیم که با ذره ذره ی توانمون یه کاری کنیم که شاید یه اپسیلون بار از رو دوش یه خانواده برداشته بشه . ما با هنر کوچیک و کمی که داریم و شما با حمایتمون و با سهم دادن به وام قرض الحسنه میتونیم یه نقطه ی کوچیک باشیم برای شادی دل مردم .

یادم اومد یه دست صدا نداره . یه حرکت جمعی میتونه خیلی کارا بکنه .

من خوشحالم از وجود این پیج و کانال . هرچند تکراری . ولی با نیت از ته ته قلب .

قسمتی از درآمد کارای هنریمون به وام قرض الحسنه اختصاص پیدا میکنه

اینکه چجوری و کجا این انفاق میفته رو، توی پیجمون و این کانالمون توی تلگرام بیشتر توضیح دادیم

(اگر کانال باز نشد عبارت zey_saa رو در تلگرام سرچ کنید)


شده مدام تحقیر بشى

به خاطر چیزى که یه عمر

بهش افتخار کردى و میکنى و خواهى کرد؟

شده دل و فکرت لِه بشه

به خاطر یه حرف اشتباهى از یه آدم بى ربط توى یه جاى اشتباهى به یه آدم اشتباهى تر که تو اون وسط به معناى واقعى کلمه "هیچ کاره" بودى؟

نمیفهمى . نه این حرفا رو . نه موقعیتارو . نه ذهنیتارو . نه تمام فکر و خیالا رو . تو درگیرشون نبودى . قاطیشون نبودى . اونى که داره کسایى رو میبینه که خودشونو بالاتر میبینن منم . اونى که گیر کسایى افتاده که خودشونو صادق و راست گو میدونن و رک و بى پرده دل میشکنن منم . اونى که کوه ادعا میبینه و کاه پر حرفى منم . اونى که دل و ذهنش چند ساله که داره با خودش میجنگه که کنار بیاد اما دریغ از یه قدم جلو عقب منم . تمومى نداره انگار این حساى لعنتى . بغضای فرو نخورده ى به اشک نشسته . دل مچاله شده ى غمباد گرفته . 






نشسته بودم و فکر میکردم ، به همه چیز و هیچ چیز . به غصه ها، آدما، حال بد و خوب دنیا که هر طرفیش یه جور اذیت کنندست . به عاصی شدن از دست آدما و فکر کردن به این که همین آدما زندگی تورو تشکیل میدن و از زندگی راه فراری نیست . 

بچه هایی که هرکدوم یه جور غصه دارن برای پدر مادراشون و نداشتن بچه هزار بار غصه ی بعضیا رو بیشتر کرده . به زندگیای از هم پاچیده و تازه شکل گرفته . به اونایی که تازه یکی به دنیا اومده و عضو جدید خانوادشون شده و اونایی که همون موقع کسی رو از دست دادن و از خانوادشون کم شده . به قیافه گرفتنا، خندیدنا، گریه کردن، رفتارا، دلشکستگی، خاطره ها .

خلاصه داشتم فکر میکردم و حالم خوب نبود . قرآن روی میز جلوی مبلی بود که روش نشسته بودم . برش داشتم و گفتم اگر کلام خدایی باید چیزی برای گفتن به این حال و اوضاع من داشته باشی ؟! اگر به تو یقین دارم بسم الله .

باز کردم و اومد :

وَمَا هَٰذِهِ الْحَیَاةُ الدُّنْیَا إِلَّا لَهْوٌ وَلَعِبٌ ۚ وَإِنَّ الدَّارَ الْآخِرَةَ لَهِیَ الْحَیَوَانُ ۚ لَوْ کَانُوا یَعْلَمُونَ


ممنونم عالیجناب خلقت :)


نزدیک هفت سال پیش یک روز که توی سایت مدرسه نشسته یودیم گفتیم یک چیزی هست به اسم وبلاگ! مُد شده! ماهم بزنیم ! اهل فیس بوک و چت روم و یاهو مسنجر و این ها که نبودیم . دل خوش کردیم به وبلاگی که در بلاگفا ساختیم! هر کدام یک وبلاگ به علاوه ی یک دانه هم مشترک ! .

چرت و پرت مینوشتیم و اسمش را متون ادبی احساسی میگذاشتیم . شعر کپی میکردیم . درخواست کنندگان لینک و لایک را لبیک میگفتیم . تا کم کم بر آن شدم یک وبلاگ سری بزنم ! سری از همه کس و هیچ کس! نوجوان بودیم و جویای نام ولی آنجا جویای گمنامی! اسمش شد رومه های من” برای هر روز من که بیایم و دانه دانه اتفاقات روزم را مثل دفترچه خاطرات بنویسم . هیچ خواننده ای نداشت و رفته رفته روز هایم را با جزئیات بیشتری تایپ میکردم . تا اینکه اولین مخاطبینش پیدا شدند . با همه شان کم و بیش در ارتباطم و دوست . بهترین دوستان مجازیم را از همانجا دارم . دنیایی داشتیم بین خودمان . اسم مستعار خود خود خودم” را گذاشته بودم که خود سانسوری و اینها در کار نباشد .آن وبلاگ را حذف کردم . با تمام دلخوشی ها و ناخوشی هایش . با تمام روزهای خوب و بدش . با تمام دوستی ها و مسخره بازی هایش. به هزار و یک دلیل. 

آمدم از پروفایل اولین وبلاگ زندگیم بگویم که این همه از  رومه ها  نوشتم! وبلاگ اولم خرده ریز ذهن بود! اسمش را میگویم . الان دیدم در پروفایلم در آنجا یه قسمت بی علاقگی ها نوشتم! چقدر آدم تغییر میکند . لیست بی علاقگی هایم این ها بوده :) :

کلاغی که خیره به آدم نگاه میکنه و نمی پره
صدای تلفن در نیمه شب
بریده شدن انگشتم با ورق
رهگذری که نصف شب تنها پشت سر حرکت میکنه

شعار
آدم های جلف
نگاه عاقل اندر سفیه
شیر(خوردنی و دیدنی!)
بچه های لوس و ننر
آدم های بی منطق
خود شیفتگی مفرط
صورتی
الافی و بیکاری
پهن کردن لباس های خیس
آدمای تازه به دوران رسیده
کسایی که همه رو احمق فرض میکنن
نمک نشناسا
اونایی که همش میخوان جلب توجه کنن
اونایی که از محتویات بینی فیلان پیل تن خارج شده اند!





همیشه دلم میخواست وقتی خانومِ خونه شدم ، خونمون شبیه خونه ی مادربزرگا باشه! پر از دَبّه های ترشی و خُمره های سرکه و ظرفای بزرگ مربا و نیزه های شربت و گلاب و عرق نعنا! تاقارای ماست و دوغ و مجمعه های پهن شده ی نعنا خشک و سبزی خشک و آلبالو خشکه . یه عالمه کوزه های سفالی که آب خنک توش واسه تابستونا مثل آب رو آتیش باشه . سمنو پزون داشته باشم . نذری شله زرد داشته باشم . بوی روغن کرمونشاهی سر هر ناهار و شام پیچیده باشه توی آشپزخونم و یه سماور همیشه روشن گوشه ی ایوونمون باشه . خلاصه که کلی کارا دلم میخواسته و میخواد که انجام بدم ولی یه عالمه سرگرمیای کوچیک و بزرگ و شاید مسخره و بی محتوا دور و برمو گرفته . کارایی که آخرش حالمو خوب نمیکنه فقط وقتمو میگذرونه و سرمو گرم میکنه . کارایی که شاید خیلیاش اصلا با طبیعت ذاتی من جور در نیاد ولی به خاطر زمونه ای که دارم توش زندگی میکنم گاهی مجبورم انجامشون بدم که از دنیا عقب نمونم! غصم میگیره وقتی میبینم گیر همچین عصر روباتی خشک و مسخره ای افتادم که همه با هم سر جنگ و دعوا دارن . هرکسی میخواد یه کاری انجام بده که از منجلاب سردرگمی این دنیای تباه شده فرار کنه ولی  خودش و حالش و زندگیشو داغون میکنه . میخوام بگم ما حالمون خوب نیست آ خدا! بد جبری رو گذاشتی توی زندگیمون . جبر زمونه کم امتحانی نیست! اینکه من برای یاد گرفتن گلدوزی و خیاطی دلم پر بزنه و برام مثل رویایی باشه که تحققش کلی زحمت میخواد انصاف نیست ! انصاف نیست وقتی یکی دو نسل قبل خودمو میبینم که این چیزا براشون بدیهیات بوده و اصل زندگی! دلم میخواد شبیه اونا شم . همونقدر مهربون ، نرم و سبک و لطیف شبیه پنج شنبه ها . شبیه بوی آبپاشی باغچه ها


:)


#خونه_نورانى


ما آدم های این دوره و زمانه ی عجیب و غریب ، بی تعارف ، به قدری نازپروده و گوگوری مگوری بار آمده ایم که لحظه ای سختی کشیدن، آه و داد و فغانمانمان را تا ناکجا بالا میبرد . زبانمان را به ناشکری باز میکند و افسردگی هم بیماری شیک و لاکچری این قرن است که این روزها کسی نیست که با آن دست و پنجه نرم نکرده باشد . کوچک ترین ناملایمتی ها از پا دَرِمان می آورد. هیچ دقت کردید که چقدر این روزها افراد غرغرو بیشتر شده اند یا بچه داری ها انگار چقدر سخت تر شده یا اصلا بچه دار نمیشویم مبادا کمی از آسایش ساختگیمان صدمه ببیند!؟ ازدواج نمیکنیم مبادا مسئولیت روی گردنمان بیفتد. درس نمیخوانیم چون سخت است! از ارتباط با آدم های موفق پرهیز میکنیم که مبادا اندکی خاطرمان از این همه تن پروری مکدر شود . و ما هنوز باور نکردیم که دنیا محل آرامش نیست . محل رفاه در همه حال و خوشحالی بی چون و چرا نیست . قرآن خدا را نفهمیدیم که فرمود لقد خلقنا الانسان فی کَبَد” . همانطور که گفت ان مع العسر یسری

همین می شود که روز به روز آسمان و زمین برایمان تنگ تر میشود و به پوچی میرسیم و افتادن مژه ی چشمانمان را نکبتی روزهای جوانی قلمداد میکنیم . من همیشه از اینکه کسی قدیمی ها را بهتر بداند فراری بودم ، قیاس مع الفارغ میدانستم اما در این مورد باید بگویم هم نسلی های عزیز! ما باختیم! بدجور هم به قدیمی تر هایمان باختیم . کاش امثال اینستاگرام ها سختی های پشت خوشی های بی حد و اندازه و تظاهری بعضی را نشان میداد تا میفهمیدیم هیچ آسانی بدون سختی میسر نخواهد شد همانطور که اگر سختی باشد بلاشک نفس عمیق و راحتی را پشت بندش خواهیم کشید :))) 

کاش انقدر سختی نچشیده نبودیم


{اللهم ارزقنا عافیةَ قبل الموت}


#تل افکار



امروز دوباره سر کلاس بحث جدی شده بود حول محور ت و نظام و اقتصاد! با استادی که شش ترم متوالی دانشجویش بودیم و کل کلاس ها به همین منوال امروز گذشته بود . من و محدثه شاید از قبل خیلی کمتر و کمرنگ تر بحث میکردیم و بیشتر تماشاگر بودیم و خود را چندان وارد نمیکردیم . استاد وسط بحث سکوت مارا که دید انگار خیلی تعجب کرد یا بحث برایش داشت مسخره و بی چالش میشد که پرسید چرا صحبتی نمیکنید؟! و خیلی واضح گفتیم که این بحث ها شش ترم است که مدام تکرار میشود و نه ما توانستیم کسی را قانع کنیم و نه کسی مارا! بیخودی انرژی هدر بدهیم و داد و فریاد راه بیاندازیم آخرش به چه چیزی برسیم؟!!! استاد که کمی جا خورده بود گفت که شاید کسی راهش را از همین بحث ها پیدا کند و ذهنیتش را تعییر دهید و از این قبیل حرف ها .
اما من هنوز هم همان فکر را میکنم . فکری که چند وقتی هست به جانم افتاده و تا جایی که بحث دفاع از عقیده ی اصلیم نباشد در هیچ گونه بحثی دخالت نمیکنم . کلا بحث کردن به نظرم خیلی مسخره و ابتدایی به نظر میرسد . هیچ وقت درون بحث های ی نه من به چیزی رسیده ام نه کسی را به چیزی رسانده ام!!! جدیدا وسط بحث حس سوفسطاییان زمان افلاطون را دارم!!

+ وسط سکوت و حرف ما استاد گفت خانم عین شما شخصیت بارزی دارید و فلان ! اما . بعد از این تعریف هم تمام هیکل فکر و عقیده و اعتقاداتمان را شست و چلاند و گذاشت یک گوشه ای خشک شد :))) خلاصه که لازمه ی ابتدایی ترین بحث ها این منافق بازی ها هم هست ؛)

سه شنبه ها همه چیز عجیب و مسخره اند!مسخره است چون نه اول است و نه آخر . حتى سینماها هم نمک روی زخم سه شنبه میریزند و بلیت هایشان را نیم بها میکنند ! سه شنبه ى دوازده سالگیم بود که حال مامان را به حدى به هم ریختم که از یادآوریش آشوب میشوم . سه شنبه ها بود که دو زنگ زبان داشتیم . سه شنبه بود که اولین بار قهر کردم! . سه شنبه بود که قسمت مزخرفی از زندگیم را خیساندم و پاک کردم . از همین سه شنبه ها بود که انقدر بى مصرف و لعنتى بودم . حتى نویسنده ها که براى کتابشان اسم کم مى آورند پاى سه شنبه را وسط میکشند ! 



یه وقتایی که دلیل اتفاقایی که برام افتاده رو پیدا میکنم ، یا انگار اون حکمت اصلیشونو بعد مدت ها میفهمم ، دلم میخواد خدا رو بغل کنم و فشار بدم و بچلونم و ماچ بارونش کنم و اون فقط با نگاهش بهم لبخند بزنه و توی بغلش بیشتر فشارم بده . :)


#عسی ان تکرهوا شیئا و هو خیر لکم . 


در یک جریان نامتناهی از رفت و برگشت به گذشته ها و آدم ها و اتفاقاتش

با حال و آدم ها و اتفاقاتش 

بین هجومی از 

سردرگمی ها

خواستن ها

و ایده آل پروری ها از منِ ده سال آینده ی خود 

عمیقا گیر افتاده ام !

لذا تقاضا دارم

یکی دکمه ی  استپ ذهن مرا با لگد خاموش کند .


وبلاگ انگار خاصیت خلا (محله تخلیه!) ی ناله ها ، درد و ناراحتی ها و تمام دلتنگی ها را یک جا درون خودش دارد ! یعنی کافیست صفحه ی انتشار و ارسال مطلب جدید را باز کنم . غمباد ها و ناله هایم  عنان از کف داده سرازیر میشوند روی کیبورد و صفحه ی خالی . بعد به خودم می آیم . چهل و یکی دوبار از روی کلمات مبهم و آه و وای نشان میخوانم . حالم از چیزی که نوشته ام به هم میخورد . همه را پاک میکنم و گوشی و لب تاب را به کنج ترین قسمت خانه هول میدهم . دراز میکشم و باز به چیزی که نوشته بودم فکر میکنم . دوباره وسوسه ی نوشتنش به جانم می افتد ‌ولی خودکار را روی میز رها میکنم و روی تخت دراز میکشم . ااین بار خوابم برده . 
همیشه انگار که در اوج فرود بیایم ، اوج دلگرفتگی هایم منجر به خواب میشود! گاهی وبلاگ ها همان خوابگاهایمان هستند انگار  . !

اگر فیلم inception را دیده باشید (اگر ندیدید نصف عمرتان تباه شده!) میبینید که الهام کردن و یا القا کردن یک فکر و عقیده و باوراندن آن به یک فرد چقدر سخت و خاص است ! وارد کردن باور جدید به باور های او و یا عوض کردن عقایدش سخت تر از یدن باورهاست ! 

حالا شما یک فیلم را تصور کنید . یک فیلم قوی با تاثیر عمیق و داستان جذاب . در عرض حداکثر دو ساعت و نیم سه ساعت ، ممکن است تمام تصور شما را نسبت به یک موضوع صد و هشتاد درجه بچرخاند . یک موضوع جالب را برای شما آنقدر قبیح نشان دهد که سمت آن با تنفر بروید و یا موضوع زشتی را برایتان زیبا جلوه دهد و شما هم به نرمی آن را میپذیرید و کم کم تاثیر میگیرید . 

القصه اینکه من هم در تماشای فیلم ها از این موضوع خیلی غافل بودم و خودم را یک سختِ نفوذناپذیر میدیدم که فکر میکردم فیلم دیدن برایم تنها چیزی که ندارد تغییر عقیده و نظر نسبت به یک مسئله است ! تا اینکه ژاندارک را دیدم ! تا قبلش فکر میکردم که ژاندارک یک قدیس فرانسوی بوده که در جنگ ها با قدرت خاص الهیش فرانسوی ها را از شر انگلیسی ها نجات میداده اما فیلم جوری به طور زیرپوستی القا میکرد که او فقط یک دختر ۱۹ ساله ی مالیخولیایی (اما واقعا شجاع شاید هم کله شق و گستاخ !) بود که پیروزی هایش اندکی شانسکی و یهویی بود و تمام الهامات و احساساتی که فکر میکرد از جانب خدا به او میرسد و او انتخاب شده است را زیر سوال برد و در آخر خودش هم در  توهم درست یا غلط بودن راه و گفته هایش سوخت و معلوم نشد حزب خدا بود یا شیطان و یا یک عقده ای دیوانه که چون صحنه ی به خواهرش را دیده بود روی روح و روانش اثرات منفی گذاشته بود و توهم های پشت هم میزد !

فیلم هایی از این دست کم نیستند . فیلم هایی که میخواهند ما را از چیزی که باورمان هست دور کنتد . باورهای اساسی تر که جای خود . کتاب ها هم از این قاعده مستثنی نیستند و شاید تاثیر عمیق تری هم داشته باشند ! مثلا کتاب کیمیا خاتون” ! که بعد از آن من دیگر نتوانستم مولانا و بالاخص شمس را با نگاه مثبتی دوست داشته باشم و تنها به اشعار مولوی اکتفا میکنم .

شما هم با همچین فیلم و کتاب هایی مواجه شده اید که تاثیرش در جا به چشمتان آمده باشد ؟!


#شماچطور؟چه‌کتابی‌چه‌فیلمی؟

#میان‌بگذارید

#نقدفیلم

#نقد‌کتاب

#معرفی‌فیلم‌و‌کتاب



در اهمیت زنده ماندن و "زندگى کردن" بهترین حرف ها و نوشته ها گفته و نوشته شده . اما در اصل مسئله اینست که ما هر کدام از درون انقدر به مفهوم زندگى رسیده باشیم که دلایلى داشته باشیم که حداقل خودمان را براى ادامه امیدوار کنیم . که انسان بدون امید و انگیزه و احساس تحمل و توان ادامه دادن را به قطع از دست خواهد داد .

اینجا اتفاق جالبى را دیدم . اینکه بیاییم باهم فکر کنیم و به ١٣ دلیل براى تمام نکردن این زندگى برسیم . براى فکر کردن به این موضوع احتیاج به نوشتن داشتم و کجا بهتر از همین جا :)

١٤ دلیل من :

١- خدا . هنوز بندگى نکرده ام . هنوز انقدرى راه براى رسیدن به آنچه که باید، دارم .

٢- پدر و مادرم . امیدشان را نا امید نمیکنم . براى بیشتر شاد کردنشان مهلت میخواهم نه براى دق دادنشان!

٣- همسرم . قرار گذاشته ایم همیشه هم راه و هم دل و هم سر باشیم! رفیق نیمه راه نمیشوم .

٤- بچه هایم . شاید قشنگ ترین دلیلم . اینکه بتوانم ببینمشان . با از بین بردن خودم نسلى که قرار بوده من مادرشان باشم را به قتل میرسانم . از نوازش گونه هایشان در آینده نمیتوانم صرف نظر کنم . از مادرى کردن برایشان . از تربیت و شکوفا کردنشان . ثمره ى زندگیم را باید ببینم تا از این دنیا با خیال آسوده بتوانم دست بکشم .

٥- زندگى در عصر زیباتر . زمانه و دوره اى که زندگى میکنیم به قدرى سیاه و نجس هست که دلم رضا ندهد همین قدر از دنیا سهم ببرم . دلم بخواهد در عصرى که مدینه ى فاضله ى مجسم ترسیم شده باشم . که صاحب عصر و زمانم را ببینم .

٦- مهربانتر بودن . به قدر کافى مهربانى نکرده ام . نبخشیده ام .

٧- دنیا دیده تر شدن . انقدر سفر هست که باید بروم .

٨- تاثیر گذارى در زمینه ى رشته ى تحصیلیم در ایران (این آرزوى قلبى من است)

٩- انقدر از فلسفه بفهمم و بدانم که حکم یک سیراب را بگیرم . گرچه بیشتر دانستن تشنگى بیشترى مى اورد 

١٠- به درجه اى برسم که دیگر "من" مطرح نباشم . 

١١- همیشه در آرزوى دیدن سن ٢٨ سالگى و ٣٤ سالگى و ٤٥ سالگى ام بوده ام!! بنظرم اوج قلل جذابیتند ::)

١٢- هنوز کسانى هستند که نتوانسته ام از حس بدى که به دل و روحم وارد کرده اند رها شوم . رها نیستم

١٣- نویسنده نشده ام!

١٤- وجود آدم هایى که دوست دارم پیشرفتشان را ببینم . ازدواجشان را . شادى هایشان را .نگاه هایشان امیدوارم میکند .



#رموزشادزیستن

#راههای‌ادامه‌دادن

#شماچطور؟!


تبلیغات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

rajoox 4424 آموزش بورس و اخبار بورس banovan13 خـاطــرات و دل نـــوشـتـه هـای مـن راه منتظران آموزش نویسندگی دانلود کتاب رایگان دانشگاهی لیست قیمت محصولات حرف آخر پیله دَر